پیله دَر



رفت. آخرین باری که دیدمش نشسته بود روی پله ها و بند کفش هایش را میبست. بعد بلند شد و دوان دوان رفت. خسته بودم اما خوابم نمیبرد، زیر لب میخواندم "در رفتنِ جان از بدن، گویند هر نوعی سخن" . بعد با خودم فکر میکردم که چه کسی بهتر از سعدی می توانست احساس رفتنش را تبدیل کند به کلمه؟ فکر میکردم کاش میشد ازرفتنش فیلم بگیرم و وقتی میخواهم برای بچه معنا کنم که " من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود" دقیقا به چه معناست خودشان با چشم خودشان ببینند که  جان آدم فقط از انگشتان بدن تا حنجره دانه دانه سلول ها را ترک نمیکند. بلکه جان آدم میتواند ساعت موبایلش را کوک کند، بلند شود و نماز صبحش را بخواند، لباس هایش را بپوشد، موهایش را شانه کند، اسنپ بگیرد، کوله پشتی اش را روی دوشش بیندازد ، بند کفش هایش را محکم کند و برود. حتی آدم میتواند از پشت آیفن برای چند ثانیه کوتاه رفتنش را ببیند.

او در اولین ماهگرد آمدنش رفت.همین یک ماه پیش بود که صبح زود ایستاده بود دم در تا با هم برویم لا به‌ لای آن کوچه های پر فراز و نشیب شهر.

علم میگوید سرعت گذر زمان در خواب چند برابر بیداری است، یعنی اگر پنج دقیقه به خواب برویم میتوانیم یک خواب 15 دقیقه ای را ببینیم. و این حقیقت مرا بیشتر بر این باور مصمم میکند که هر آنچه در این یک ماه گذشت یک خواب عجیب بیشتر نبود که به اندازه سه الی چهار ماه اتفاق را در خودش جا داده بود. هر لحظه منتظر بودم از خواب بیدارم کنند، کما آنکه هنوز هم منتظرم. در هر جمعی که درباره عروس صحبت میکردند احساس میکردم یک عروس خانوم دیگر در جمع حاضر است که ایشان را می‌گویند. خیلی وقت ها زبانم بند می آمد و فقط میتوانستم نگاهش کنم، فقط! کم حرف شده بودم، کم نویس، درونگرا تر از همیشه، با سری پر از فکر. دقایق زیادی زل میزدم به حلقه ای که انگشتم را احاطه کرده بود، دقایق زیادی غرق میشدم در تصویر دختری که داشت در آینه نگاهم میکرد. با خودم فکر میکردم که میشود افسردگی پس از ازدواج را هم به سری اختلالات افسردگی اضافه کرد که البته فکر میکنم شباهت زیادی به افسردگی ندارد و بهتر است اسمش را بگذاریم "بهتِ پس از ازدواج" یا چنین چیزی! یک حالتِ " من گنگِ خواب دیده" مانند! و خداراشکر که او با حالِ عجیب و غریب من کنار می آمد و تمام تلاشش را می‌کرد از خودم دور نمانم.

دلم برای نوشتن تنگ شده است، برای زیاد نوشتن، برای کتاب خواندن، درس دادن و درس شنیدن، برای تنهایی بی کران دوران تجرد . از آنطرف دلم برای با او بودن هم تنگ است. با پارادوکس دوست داشتنی ای دست و پنجه نرم میکنم

مهم ترین آموخته ای که از این یک ماه برای گفتن به شما آورده ام این است که در دوران عقد انسانی موفق است که بتواند جمع بزند میانِ زیستِ تاهل و تجردش. بدون آنکه یکی از آنها را ببازد . که این یکی از سخت ترین کارهای دنیاست.


پ.ن: الحمدلله


یکی از نگرانی های مادرانه ام برای تو این است که چطور یادت بدهم آدم ها را بشناسی! ساعت ها به این فکر میکنم و بین کتاب ها پرسه میزنم و کلمات را بالا و پایین میکنم که ببینم برای شناساندن هر شخصی به تو باید چه تدبیری را به کار ببندم؟ اگر قرار است برایت بگویم، باید دستت را بگیرم و کجا ببرم و بگویم؟ در کدام کافه یا گار یا مسجد یا موزه؟ اگر قرار است حرفی نزنم با چه فیلم یا کتابی آن آدم را پیش چشمانت به نمایش بیاورم؟
همه ی اینها ساعت ها فکر میبرد و الحق و الانصاف ارزشش را هم دارد.
آخر میدانی مادر؟ شناختن آدم ها از آن چیزهایی ست که ارتباط مستقیمی با قد کشیدن روحِ تو دارد و اگر نتوانی درست آدم ها را بشناسی همیشه ی خدا کوتولوی من خواهی ماند.
آخ! تازه فکر کن اشتباه کنم و آدم های خیلی مهم را خیلی بد برایت معرفی کنم، آنطور که حق مطلب ادا نشود! این میشود فاجعه! چرا که بد شناساندن یک آدم مهم خیلی بدتر از نشناساندش است.
 اینجاست که نگرانی ام می‌شود دو بخش! بخش اول نگرانی ام برای آدم هایی ست که فاصله شان از تو بسیار است. مثلا سلمان فارسی، سلطان سخن سعدی، مولوی، امام خمینی، شهید مطهری و همه علما و عرفا و شعرا و دانشمندانی که با آن ها نفس نکشیده ای!
اما ترس دومم از ترس اولم سهمگین تر است . من از اینکه نتوانم آدم های اطرافت را درست ببینی و بشناسی خیلی خیلی میترسم. همین چند روز پیش در دامنه کوهی دنبال کوه می‌گشتم، از پدرت پرسیدم پس خودِ کوه کجاست؟ گفتند : از بس به آن نزدیکیم نمی‌توانیم ببینیمش!
دخترکم! قصه همین است که بابا گفت! بعضی چیزها را فقط و فقط به خاطر اینکه زیادی به آن نزدیکیم. 
نگرانی من برای تو بیشتر از آنکه شناخت امام موسی صدر و چمران و امام خمینی باشد، نگرانی برای شناختن پدرت است، کسی که از وقتی چشم باز میکنی احتمالا جزو ده نفر اولی ست که می‌بینیشان و بعد از من احتمالا بیشترین ساعات عمرت را با بابا بگذرانی! این یعنی دقیقا روی دامنه! حتی قدری بالاتر از دامنه در نزدیکی های قله!
دخترم هدی!
قله های دور را نشانت خواهم داد، تمام سعیم را میکنم که خوب هم نشانت دهم ، آنقدر که خودت با اشتیاق به سمتش بروی یا دست در دست هم دوان دوان برویم! اما نمیدانم چطور زمانی که در گردنه های سخت یک قله ی با شکوه هستی چطور می‌توانی زیبایی هایش را درک کنی؟ مثلا اگر یک جایی با قله ات به اختلاف نظر خوردی! لج‌ دخترانه ات را در آورد یا چون خیلی کوچولو بودی از درکش عاجز بودی، چطور می‌توانم چشمت را از سنگریزه ها و خارهای کوچک بردارم و به بلندای خیره کننده قله بدوزم؟
کوهِ کوچولوی من! :)
بیا به کوه هایی که روی دامنه هایش قدم میگذاری بیشتر نگاه کن شاید از تمامِ قله های حیرت انگیزی که از دور برایت خودنمایی میکنند دیدنی تر باشند!


یکی از چالش های دوران عقد این است که آدم دچار تعدد اولیاء می‌شود! یعنی اگر قبلا در انجام کارهایش جلب نظر مثبت پدر و مادرش و راضی کردن آن ها لازم بود، الان نه تنها جلب رضایت مادر و پدرش و همسرش بلکه جلب رضایت مادر و پدر همسرش هم اهمیت پیدا می‌کند. ( چون لازم و واجب است.)

و همه چیز تا وقتی خوب است که نقطه نظرات این عزیزان ما در یک راستا باشد، و اگر نباشد، دهان و روح و روان آدمی با هم جر واجر می‌شود. و این آیه شریفه پیش چشم انسان نقش می‌بندد که: أ أرباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار؟

در هر صورت ما از این چالش در دوران نامزدی نتیجه می‌گیریم که "توحید" از "شرک" با سیستم روانی انسان سازگار تر است، فلذا : "لا تعبد الّا ایّاه" و باز هم در ادامه: "و بالوالدین احسانا!"


پ.ن: آدم بعد از شش ماه عقد بودن، یعنی نیم سال زیستنِ کجدار و مریز با همسر،  دیگه هر چی زودتر پاشه بره سر خونه زندگی خودش برا روح و روانش بهتره! شاید سخت باشه ولی بنظر من بهتره! 

پ.ن: من صرفا چالش رو مطرح کردم و به این معنا نیست که الان دارم از تعدد اولیاء رنج می‌برم من دارم با تعدد اولیاء کیف میکنم، چون انقدر تنوع در نوع خودش بی نظیر و مفرح و هیجان انگیزه :)))


جمله آخری که در گفتگوی نه چندان مسالمت آمیز من و مامان در باب خرید جهیزیه ایرانی بیان شد و کمر حقیر را شکست این بود که : دیگه شوهر ایرانی گرفتی برای حمایت بسه ! 


و خب! ما هیچ ما نگاه :| :| :|


معمولا مامان ها یجوری موقع بحث یجوری بی منطق میشن و فلسفه و عرفان و مذهب و دوران بچگی و شیردهی و نوزادی و ت و اقتصاد و همه چیز رو به هم ربط میدن که آدم فقط باید نگاهشون کنه! بعد خیلی ملایم بره ماچشون کنه. :)

ولی خیلی دوس دارم مامان بشم و بفهمم طی چه مکانیسمی که در کجای مغز اتفاق میفته این گونه استدلال ها و جملات و نتیجه گیری های جذاب تولید میشن؟! :))


پ.ن: از تجربیات جهاز خریدن هاتون بگین لطفا :) به خصوص محصولات ایرانی شون! ممنون :)


یه عباراتی از دعاها و مناجات ها رو که قبلا فقط روخوانی می‌کردم ، بعد از ازدواج بیشتر درک میکنم. مثلا اون قسمت مناجات شعبانیه که میگه " الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه. " یعنی خدایا به من دلی بده که برایت بال بال بزند. تشنه ی با تو بودن باشد، کنارت نبودن حالش را بد کند و دلش بخواهد نزدیکت شود، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر!


پ.ن: بعضی وقتا به این فکر میکنم که وقتی دوست داشتن بندگان خدا و دوست داشته شدن از سمت اونها انقدر شیرینه، دوست داشتنِ خدا و دوست داشته شدن از سوی خدا دیگه چه مزه ای داره؟

خدایا شوق‌ محبت و اطاعتت رو به ما بچشون! لایقش نیستم ولی از رحمتت از یه کوچولوشو هم به ما بچشون لطفا!


همونقدر که دائما در کنار هم بودن زن و شوهر و به اصلاح "به هم چسبندگی" دائم و بی وقفه بده و ضرر داره، دوری زیاد هم بده. تا یه جایی دوری شوقِ وصال رو زیاد میکنه، اشتیاق آفرینه از یه جایی به بعد فرساینده، له کننده و کشنده ست. خیلی بده. بد . بد . بد. 


پ.ن: مشخصه چقدر له شدم یا بیشتر توضیح بدم؟ :)

پ.ن۲: خدا وصال و فراق تون رو پر برکت قرار بده . نمیدونم چجوری ولی ان شاء الله . باید یه چاره ای بیندیشم برا خودم. اینطوری فقط حالم بده. باید غمش رو تبدیل کنم به یه چیز خوب پیشنهادی، کمکی، نظری دارین بگین لطفا. ممنون :)



یه دوستی دارم سال کنکور یه ازدواج کرد که بیشتر به تشویق خانواده ش بود و خب سال بعدش هم جدا شد. نه تو حرفاش، نه تو شبکه های اجتماعیش، نه پیامرسان هاش نه چشم هاش خبری از عشق نبود. 

امسال دوباره ازدواج کرد. هم قبل از ازدواج خودم کلی درباره اینکه "باید دوست داشته باشی طرفت رو" نصیحتم کرد، هم قبل ازدواج خودش یکمی ازم سوال پرسید.

و خب حالا من دوست داشتن رو میبینم از پشت چشماش میبینم، از بیو تلگرام و اینستاش و مطمئنم وقتی ببینمش در چشم هاش :)

زیاد اهل ابراز علاقه های مجازی نیستم، از دستم شاید در بره ولی اهلش نیستم، اما با دیدن شعرا و پروفایلای عاشقانه طوری که دوستم میذازه ذوق میکنم.

بنظر من هر قلبی سزاوار این هست که یک بار در عمرش دوست داشتنِ خالص و گرم و عمیق و خداپسندانه رو تجربه کنه و چشیدنش رو آرزو میکنم برای همه آدم هایی که دوستشون دارم.


خوابم نمی‌برد. اشک هام گوله گوله می‌ریزد روی بالشت، گوشه متکا را گاز می‌گیرم که صدای گریه هایم بلند نشود و به این فکر میکنم که گندِ گناه هایم قرار است از کجایِ زندگی ام بالا بزند و دقیقا کجایش را به آتش بکشد؟ 

آه اللهم اغفر لی الذنوب التی تنزل النقم 


عزیزانِ من! همسر موجودی نیست که تو جیب جا بشه ، حداقل تو جیب من که جا نمیشه!
پس وقتی تو مهمونی های افطار مشاهده می‌فرمایید که کسی کنار بنده نیست پس هی نپرسید که: شوهرت نیست؟ 
نه خب نیست. دارید میبینید که نیست :) چه ومی داره هی به رخ بکشید که نیست؟

اولین سحریه که خیلی خودجوش تصمیم گرفتم بین الطلوعین رو بیدار بمونم و خب هنوز انگیزه و آمادگی کافی برای اینکه بشینم از اول تا آخرش قرآن و دعا بخونم رو ندارم. فلذا اومدم اینجا یکم بنویسم . فعلا برنامه م صرفا بیدار موندنه. عادت کردن به بیدار موندن و سحر خیزی.

چند سال پیش هم که هنوز دانش آموز راهنمایی بودم و کل ماه رمضون تو تابستون بود همین کار رو کردم خیلی راضی بودم. اون سال یه پازل ۵۰۰ قطعه داشتم که بعد از نماز صبح مشغول درست کردنش میشدم بعدم یه مجموعه کتاب خیلی جذاب به نام نارنیا داشتم که وقتی دست میگرفتم نمیتونستم زمینش بذارم تا ساعت هشت و نه صبح بیدار بودم بعد میخوابیدم تا اذان ظهر و احساس میکنم در طول روز خیلی عملکردم بهتر بود تا ماه رمضون هایی که بعد سحر میخوابیدم.

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم حس کردم حالم خوب نیست، تا عصر هنوز احساس میکردم سحری که خوردم هضم نشده و هنوز حالم بده و کلا روز پر برکتی نبود. گفتم شاید مشکل از سبک خوابیدنمه و احتمالا هم همینه.

راستی شما ماه رمضونتون رو چطور میگذرونید؟

من امسال تصمیم گرفتم قرآنم رو سوره محور بخونم ، نه جزء محور. یعنی لیست سوره ها رو برا خودم نوشتم و هر بار یکیشو انتخاب میکنم و میخونم ، بعد نکات اصلی سوره رو به صورت تیتر وار گوشه قرآنم می‌نویسم. بعد هم تو کانال های مدرسه قرآن چرخ میزنم و اگه مطلبی در موردش بود میشنوم. خیلی از این روش راضیم فعلا!

گفتم شنیدن! یکی از برنامه های امسال ماه رمضونم "شنیدن" ه با خودم قرار گذاشتم هر روز حداقل یه سخنرانی یا یه صحبت عالمانه کوتاه بشنوم. فعلا چیزی که دارم گوش میکنم صوت های " زره هزار گره" آقای چیت چیان از اساتید مدرسه قرآنه که درباره دعای جوشن کبیر صحبت میکنه و من از این تفسیر به وجد میام و بند بند وجودم از شنیدن این نگاه قشنگ به این دعا میخواد پرواز کنه. یکم  که مباحث جلوتر رفت یا درباره ش مینویسم، یا صوت هاش رو برای شما هم میذارم که زکات دانایی م باشه.

دیگه اینکه شبا سعی میکنم یه چرخی در بوستان دعای افتتاح و ابوحمزه بزنم و خب هنوز ابوحمزه رو کامل نخوندم ولی همون قدر کمی که خوندم هم انقدر لذت بخش بوده که هنوز اثر مثبتش در وجودم مونده.

زبان آموزی رو هم نوشتم تو برنامه م و فعلا در حد اینه که هر شب یکی دو تا داستان از همون کتاب داستان معروف که سه تا سطح داره میخونم که فعلا سطح بکم و خیلی راحته قصه هاش. هنوز برنامه بهتری ندارم و اگه دارید پیشنهاد بدین لطفا!

برنامه درسامم نوشتم که بخونم! فعلا یکمی از آسیب اجتماعی خوندم فقط :/

یه لیست کتاب هم جلوی چشمم گذاشتم که فعلا دوتاش رو خوندم.

بعد از ازدواج وقتم به طرز عجیبی زیاد شده! کلا هر کاری میکنم میبینم هنوز وقت دارم. باز وقت دارم. باز کلی وقت دارم. کلا همه چی کش میاد! کلاسا کش میاد. روزا کش میاد . شبا کش میاد. البته این فقط برا وقتیه که حاج آقا نیستن مگر نه اگه باشن نه تنها زمان کش نمیاد بلکه انگار گرگ دنبالش کرده . میدوه.

برم ببینم چقدر مونده تا طلوع تا ببینم چقدر دیگه میتونم حرف بزنم :دی

خب هنوز ۳۷ دقیقه مونده ولی دیگه میخوام برم یکم وویس گوش بدم ببینم چی رزق و روزیمه .‌

راستی مدرسه هم داره تموم میشه و هفته آخره! :( راستش خسته شدم ولی از همین حالا دلتنگم. این اواخر که مجبور بودیم تند تند درس بدیم خیلی کلاسا بی هیجان گذشت و خب بعدش دیگه درسی نداشتیم و بچه ها هم خسته بودن. به هر حال کلی تجربه برا سال دیگه به دست آوردم و دارم فکر میکنم هم خوشبحال شاگردای سال دیگه م که معلمشون تجربه درس دادن این کتابارو داره هم از یه طرفی نه خوشبحالشون چون حس میکنم ذوق و خلاقیتی که تو تدریس اول پیاده میکردم ممکنه تکرار نشه.

حالا یه بین الطلوعین دیگه از تجربیات امسالم و چیزایی که باید سال دیگه رعایت کنم مینویسم.


شمام اگه واقعا حال داشتید و نشستید اینارو خوندید ضمن عرض خدا قوت شما هم تجربه هاتون رو بنویسید درباره بیداری، کتابا، زبان، پازل، سخنرانی، خواب، تغذیه، شنیدن و کلا هر چی :)


صبحتون بخیر باشه 



دقیقا یک هفته بود که مریض شده بودم و گلوم درد می‌کرد و سرفه و باقی علائم سرماخوردگی رو داشتم. بعد هی سعی کردم با لیمو شیرین و سوپ و قرقره آب نمک خودم رو خوب کنم و خب تا حد خیلی زیادی خوب شدم، انگار که دیگه تموم شد. خیلی خوشحال بودم که دوباره پنجشنبه گلوم به شدت شروع به سوختن کرد و علائم شروع شد. بازم تحملش کردم، معتقدم سیستم بدن طوری طراحی شده که خودش مبارزه می‌کنه با بیماری و با هر بیماری دقیقا به سبک و سیاق خودش مبارزه میکنه، میدونه چقدر گلبول سفید صرف مبارزه با این بیماری کنه، میدونه چقدر پادتن ترشح کنه. بر خلاف دارو ها که چرخه درمانیشون برا خیلی از بیماری ها به طرز احمقانه ای یکیه. دوباره خودمو زدم به اون راه که پانشم برم دکتر و خب دیشب دیگه انقدر له بودم و افت فانکشن داشتم که بابا زدم زیر بغل و نشوند رو صندلی رو به رو دکتر.

آقا دکترم معاینه کرد و بستم به آنتی بیوتیک و ضدحساسیت و اینها! 

این بود که دیشب سه تا آمپول نوش جان کردم که یکیش آنتی بیوتیک بود و دو تا کپسول آنتی بیوتیک هم خوردم. و خب همونطور که انتظار داشتم یه احساس ضعف خیلی عمیقی همه ی وجودم رو گرفته. میدونستم چون هربار آنتی بیوتیک مصرف میکردم ضعیف میشدم. تازه قبلش کلی خرما و مغزی جات خوردم که نمیرم.

الان که از خواب بیدار شدم برا سحر، احساس میکنم یه سرنگ وارد بدنم کردن و همه جونم رو کشیدن! دست و پام ضعف میره و وجودم از درون یخه و سرم گیج میره و لعنت میفرستم به این داروها!

آخرین باری که آنتی بیوتیک خوردم فکر کنم سال کنکورم بود، قبل اومدن نتیجه ها به طرز ترحم برانگیزی مریض شدم و خب خداروشکر چون تدبیر خدا بود :)) اگه مریض نبودم خیلی با شدت بیشتری بام برخورد میشد.

هیچی دیگه اومدم بگم تف به این داروهای شیمیایی! و اینکه کاش همینطوری که مث قارچ پزشک عمومی از زمین سبز شده و داروهارو مثل نقل و نبات بین مردم تخس میکنن، نمیگم همه ولی لااقل نصف این بزرگواران علم طب سنتی داشتن و تا جایی که راه داشت با علف و عرق و جوشونده و اینا به بدن کمک میکردن روند درمانیش رو جلو ببره. 

الانم نمیدونم با این حال خدا راضیه من روزه باشم یا نه! اگه از جانب خدا بهش نگاه کنم خودم بنده ای با این حال داشته باشم بش میگم نگیر روزه بابا :/ بشین چیزای تقویتی بخور نمیری بمونی رو دست شوهرت! ؛) ولی حیف که ما از جانب خدا به قضیه ها نگاه نمیکنیم! خیلی خدا تر از خدا و سخت گیر تر از دین بش نگاه میکنیم. مگر نه که " یرید الله بکم الیسر " و "لا ضرر و لاضرار فی الاسلام". فعلا دلم نیومد روزه نباشم و سحری خوردم و دارم سعی میکنم با دلِ خودم به توافق برسم در چه صورتی روزه م رو بخورم. نمیدونم چرا انققققددددر روزه خواری تو ذهن من بزرگه که احساس میکنم آدم فقط در صورت به حال مرگ افتادن رواست که بخوره روزه ش رو و هی به خودم میگم واقعا حالت انقدر بد هست که مجوز باشه بخوری؟

خلاصه درگیرم با خودم :)

هیچی دیگه دعا کنید برا حال جسم و روحم ، که مرکب روحم ناخوشه و درست نمی‌برتم، تنها بودن رو هم اضافه کنید به بدتر کنندگانِ حال! راستی "شنیدمت که نظر میکنی به حالِ ضعیفان/ تبم گرفت و دلم خوش، در انتظار عیادت" . نمیخوای باشی؟ :)



پ.ن: "و انت تعلم ضعفی ان قلیل من بلاء الدنیا و عقوباتها" خدایا تو که می‌بینی نازک نارنجی بودن من رو در مقابل چهارتا باکتری فسقل!  "أَنَّ ذَلِکَ بَلاَءٌ وَ مَکْرُوهٌ، قَلِیلٌ مَکْثُهُ، یَسِیرٌ بَقَاؤُهُ، قَصِیرٌ مُدَّتُهُ" و دوتامونم می‌دونیم که این یه اتفاق روال و گذرا و یه درد کوچیکه "فَکَیْفَ احْتِمَالِی لِبَلاَءِ الْآخِرَةِ وَ جَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیهَا وَ هُوَ بَلاَءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ یَدُومُ مَقَامُهُ وَ لاَ یُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ لِأَنَّهُ لاَ یَکُونُ إِلاَّ عَنْ غَضَبِکَ وَ انْتِقَامِکَ وَ سَخَطِکَ" به من بگو این تنِ لطیفِ نحیفِ ضعیف چطور تابِ یه عذابِ تمام ناشدنی داره که آسمون و زمین هم تحملش رو ندارن؟ 

خدایا به من اخم نکن. ببین چقدر رنگ به چهره ندارم. من مطمئنم تو از مامان بابا مهربون تری که وقتی نتیجه های کنکور اومد و دیدن داغونم مراعات حالم رو کردن. خدایا با من مهربونی کن. لطفا عزیزِ من! لطفا!


فک کنم قسمت بود کمیل من سحر روز ششم رمضان اتفاق بیفته، با اشک های سردم بر روی گونه های پریده رنگِ سفید ! خدایا تو داری دعاهارو به من میچشونی! هر چی که فقط خوندم رو و نمیدونی چقدر بابت این چشوندن ازت ممنونم :)


عموی همسرم یکشنبه یعنی همین امشب افطاری دارن، چهارشنبه که دیدمشون دعوتم کردن و اصرار کردن که مامان بابا رو هم دعوت کنم و سفارش کنم که حتتتتما بیان! و خب برای رسوندن این منظور از یه عبارتی استفاده کردن که خیلی جالب و شیرین بود برام! فرمودن که : مامان بابا رو از طرف ما سخت دعوت بگیرید ! 


"سخت دعوت گرفتن" یه چیزی مثلِ سخت در آغوش گرفتنه انگار! یعنی یطوری دعوتشون کن که نگن نه! دعوتش سرسری نباشه خیلی قرص و محکم باشه!

داشتم فکر می‌کردم خدا ما رو برا مهمونی ماه رمضون سخت دعوت گرفته کاش ما هم دعوتش رو صمیمانه اجابت کنیم . 


بیشتر از اینکه بخاطر خوابی که دیده باشم ناراحت یا ازش بترسم، از اون فکر و حس و حال ناخوش سرکوب شده ای که به این صورت خودش رو تو خوابم نشون داده ناراحتم و میترسم و حالم رو بد میکنه.

کاش یه حضرت یوسف بود خواب میدیدم زنگ میزدیم بهش ، براش تعریف میکردیم و خوابمون رو تعبیر میکرد، تعبیرِ راهکار محور. میگفت چرا این خواب رو دیدی و حالا فلان کار رو بکن که این مشکلت ، این فکر درست یا اشتباهت، این ترسِ ناهشیار یا هشیارت حل بشه. بره


+ دعا میخوام. زیاد و بی وقفه! لطفا


یه احساس ناخوشی درونم دارم به نام ترسِ از دست دادن، که بعضی وقتا عود میکنه و بعضی وقت ها خاموشه. یکی از آورده هاش برام اینه که همه ش این حس رو بهم القا میکنه که اگه یبار با هم دعوامون بشه دیگه فاتحه اون رابطه خونده ست و تمااام ! بعد هی نگرانم که وای دعوامون نشه! دعوامون نشه! دعوامون نشه!

و این استرسِ "دعوا نشدن" رو خیلی از رفتارهام اثر میذاره ! اثرِ بد! مثلا من بعضی وقتا که میخوام یه حرفی بزنم تا ده تا جمله بعدش رو ناخودآگاه تو ذهنم پیش بینی میکنم و اگه احساس کنم به جاهای خوبی نمیرسه میگم خب نگمش! چه کاریه؟ 

احساس میکنم این انرژی رو اگه میذاشتم رو یه بازی که باید حرکات حریف رو پیش بینی کنی مثلا شطرنج الان خیلی موفق بودم!

الان میخوام برم بهش بگم بیا یکم دعوا کنیم من ببینم بعدشم هنوز زن و شوهریم :| :)


پ.ن: واقعا ان شاء الله که هیچ وقت دعوامون و دعواتون نشه ولی به اختلاف خوردن اجتناب ناپذیره و آدم باید درست باش مواجه شه نه اینکه ازش فرار کنه.


 هنوز هم وقتی دلم گرفته و پر از بغضم و احساس می‌کنم از آدما کتک خوردم، دلم میخواد بیام کنارت، به محض اینکه می‌شینم سرِ مزارت  سلام می‌کنم بی اختیار می‌زنم زیر گریه و همه چیز رو تعریف می‌کنم و با صبر و حوصله همیشگیت گوش می‌دی و وقتی بلند میشم که برم حداقل نصف غم هام سبک شده. من فکر میکردم نهایتِ عمرِ این کارا و مسخره بازیا ، اینکه آدما با شهدا مانوس میشن و اینا برای دبیرستانه یا اوایل دانشگاه! یا دیگه ته ته ش هر چی باشه برا قبل ازدواجه! ولی الان میبینم که نه :) خدا ما رو اهل این مسخره بازیا نگه داره

ازت ممنونم. همیشه برادر. همیشه بزرگ‌تر. همیشه زنده.



من همیشه وقتی به "پدر همسر " فکر می‌کردم تصورم از پدر همسر یک انسان کاملا سنتی بود که خیلی کم حرف و درون گراست، رابطه مان فقط در حد سلام و احوال پرسی ست و من فقط وقت هایی صدایش را میشنوم که دارد با مهمان ها درباره کارش صحبت می‌کند، یا پسرش را درباره خانه و ماشین و کار و زندگی نصیحت میکند، پدر شوهر در ذهن من با یک کت و شلوارِ مثلِ خودش خاکستری همه جا ظاهر میشد، حتی صبح ها که بیدار میشد برود نان بخرد هم خیلی رسمی میرفت و می آمد و مادر باید همیشه حواسش به اتوی لباس های حاج آقا بود . فشار خونش هم بالا بود اما نمک دوست داشت و دائم از طعم غذای مادرشوهرم که به خاطر سلامتی اش کم نمک میپخت ایراد میگرفت. پایش درد می‌کرد و چند نوع قرص رنگارنگ داشت که باید با شام و ناهار و صبحانه میخورد. یک بار هم سابقه سکته در کارنامه اش داشت. با موبایلش هم مشکل داشت و بنظرش این ماسماسکِ کوفتی همیشه یک مرگش بود!

حالا اما پدر همسرم کاملا برعکس تصور ذهنی من است. یک انسان پر هیجان و پر انرژی و خوش کلام که می‌شود برای ته لهجه شیرینش مُرد! یادم نمی‌رود جلسه اول خواستگاری را که اگر پدر همسرم نبود باید به یکدیگر و سقف نگاه می‌کردیم، همه چیز خشک و ساکن می‌ماند، پدر شوهر حالا برای من یک فرد خوش پوش با تیپ اسپرت است که صبح ها می‌رود ورزش، هر نان و غذایی را نمیخورد و ما سر سفره با ترس و لرز نمکدان را بر میداریم چون حواسش هست سالم باشیم ، تازه صبح ها و در ماشین سخنرانی های دکتر سروش گوش میدهد و با همسرم حرف های دکتر سروش را نقد و بررسی میکنند ، کتاب صوتی ملت عشق را چند بار شنیده و به عرفان شرقی ارادت دارد، در واتس اپ برایم کلی کلیپ باحال میفرستد، اولین بار برایم این آهنگ هوروش بند را فرستاد که میخواند " با انگشت همه نشون میدن منو! ماه پیشونی قلبمو ، خوب زدی و بردی!" ، ایشان با اپلیکشن وِیز تمام راه هایش را می‌یابد و به دیگران هم توصیه می‌کند که ضمن اداء جمله "مرگ بر اسرائیل" از این اپلیکشین پر کاربرد بهره بجویند. خدا را صد هزار مرتبه شکر بابا سالم است، سالم تر و پایه تر از ما.

هیچ وقت آن روزی را یادم نمی‌رود که بابا پیشنهاد سینما رفتن داد و همسرم شروع کرد به خواندن لیست فیلم های سینما، خواند و خواند تا رسید به یک فیلمِ خارجی به اسم سرگذشت ندیمه و بعد که توضیحاتش را خواند فهمیدیم یک فیلم ترسناک است، تا اسم ژانر وحشت را خواند ، مامان و بابا با خوشحالی از جا پریدند و گفتند : آخ جون! بریم سرگذشت ندیمه ببینیم! فیلم ترسناک! هوراااا! :))))

و خدا می‌داند با چه اشتیاقی حاضر شدند تا برویم چنین فیلم هولناکی را ببینیم !

امشب که کلیپ های بابا را در واتس اپ نگاه میکردم داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر عجیب و غیر قابل پیش بینی است! و چه خدای هیجان انگیزی داریم ما :)

پ.ن: درباره مادر همسرم اینجا نمینویسم، چون مامان خودش گفته که دارایی ها و خوشبختی هایتان را در فضای مجازی جار نزنید و مامان خودش از بزرگترین دارایی ها و خوشبختی هایِ من است! یک "مامان" به معنای واقعی کلمه! الحمدلله! 

پ.ن۲: به فرزندانم حسودی می‌کنم به خاطر داشتن چنین مادربزرگ و پدربزرگ باحال و متفاوتی! فکر میکنم بعید نیست روزی برسد که به ما بگویند: با شما رندگی کیف نمیده! ما میخوایم بریم با مامان بزرگ و بابا بزرگمون زندگی کنیم! اونا باحال تر از شمان :| :))

پ.ن۳: فقط فکر میکنم ویژگی مشترک "همه پدر شوهر های دنیا" این باشد که به طرزِ حسادت برانگیزی روی کارشان وقت میگذارند و به آن توجه دارند! خیلی یعنی کار میشود به مثابه هوو ! هر چند به کارشان هم به خاطر فراهم کردن رفاه و آسایش خانواده مشغولند اما خب! دو دقیقه آمده ایم خودتان را ببینیم :'(

_ از همین تریبون از همسرم خواهش میکنم که هیچ وقت پدر شوهر نشود! چون من میترسم اگر پدر شوهر شود کارش را خیلی دوست داشته باشد، آن وقت من از حسادت آب میشوم! _

پ‌.ن۴: و نهایتا الحمدلله! :)


من قبل از ازدواج اینطوری بودم که هر چند وقت یکبار دچار بحرانِ روحی "خب که چی؟" میشدم! جهان برام از معنا تهی میشد. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. انقدر بین سوالاتم دست و پا میزدم تا بالاخره یه راه نجاتی پیدا کنم.

الان غیر از یه دوره بحرانی اول ازدواج که الان که بهش می نگرم بسیار آشفته بودم و حق هم داشتم آشفته باشم ( چون برام کنار اومدن با این سبک زندگی جدید خیلی سخت بود، داده های جدید انقدر زیاد بود که نمیتونستم تحلیلشون کنم، چیزایی تازه داشت برام پررنگ میشد که احساس میکردم هیچ نسبتی باهاش ندارم، یکی اومده بود که میتونست تو وجودم سرک بکشه، یکی که تا میومدم به بودنش عادت کنم و خودمو باش تطبیق بدم باید از پیش هم میرفتیم، خلاصه که چه دورانی بود) داشتم میگفتم که غیر از اون دوره دیگه بعد ازدواج به ازین بحرانا نخوردم. نمیدونم بخاطر اینه که سرم شلوغ تر تر شده یا اینکه همه سوالام جممممع شده و قراره یدفههه حمله کنه و عجیب بحران زده م کنه. راستش یکم نگرانم. چون تو دوران مجردی فقط خودم بودم و خودم. با هستی و چرایی هستی خودم مشکل داشتم، الان فکر کنم اگه دچار بحران بشم با معنای زندگی آقام میم هم دچار مشکل میشم. میگم این کیه؟ چی میگه؟ چی میخواد؟ اصلا چرا ازدواج کردی؟ چرا با این ازدواج کردی؟ و و من خودمو میذارم جای همسرم حس میکنم تعامل با یه من بحران زده خیلی سخته. آدم اصلا نمیدونه باید باش چکار کنه ولی خب خیلی اثر گذاره روی رابطه ها! هر چی نزدیک تر. اثرش بیشتر. حتی به این فکر افتادم که براش یه یادداشتی بنویسم تحت عنوان "چگونه با من بحران زده تعامل کنید" که دیدم واقعا قابل پیش بینی نیست.

چه ترسناکه خلاصه :) خدایا ما رو در بحران هامون حفظ بفرما.

 

پ.ن: آدم باید قبل ازینکه دچار بحران شه مسئله هاشو حل کمه. قبول دارم. اما یه سری مسائل هست تا قبل از ورود به بحران اصلا برا آدم مسئله نیست. نمیدونم چطور توضیح بدم؟ اصن یه وضعی!


دلم میخواهد این ترم که تمام شد ، در کنار این همه غرق بودن در خواندن و نوشتن و تدریس، یک کارِ هنری که دست هایم را جان تازه بدهد پیدا کنم. 

سرگردانم بین خیاطی، نمد دوزی، قلاب بافی و گلدوزی. دلم میخواد کار ظریف باشد و روح دار. احتمالا گلدوزی بیشتر با شخصیتم مطابق باشد.

 

پ.ن: نمیدانم چرا یاد گرفتن کارهای این چنینی برای من هیچ وقت در اولویت نبود؟ همیشه سر زندگی ام انقدر شلوغ بود که احساس می‌کردم این کارها اتلاف وقت است. حالا فکر نمی‌کنم اتلاف وقت است، ولی نمیدانم چه غایتی دارد؟ برای من که هدف گرایم این باید قبل از شروع کار جا بیفتد. که "چرا؟" . که " خب که چی؟ "

 

+ ازونجایی که من گلدوزی یاد بگیرم رو لباسامون تمرین میکنم، و چون لباسای خودم رو میترسم خراب بشه اول رو لباس های همسرم نقش و نگار میزنم، از همین تریبون اعلام می‌کنم هر لباسی خواستین بپوشین قبلش چک کنید که روی یقه ش گل گاو زبون یا سنبل الطیب ندوخته باشم مثلا :دی


پول برای اینکه حالتون رو خوب کنه همینطوری کاری از دستش بر نمیاد، باید خودتون حال دلتون خوش باشه، حال و هوای خوب داشته باشین، پول فقط میتونه موقعیتایی رو برامون ایجاد کنه که ازش لذت ببریم، باش هیجان رو بچشیم پس پول برای ساختنِ حالِ خوش نیازمندِ مقدمه ست.

ولی خبر خوب این

حالِ خوش داشتن نیازی به مقدمه ای به نامِ پول نداره، فقط باید یاد گرفت راهش رو :)

 

 


امروز که زهره گفت چرا نه پستی گذاشتی نه استوری یادم افتاد که چقدر زبانم گرفته. آمدم اینجا و دیدم آخرین پستی که نوشته ام برای روزهایی بوده است که داشتم در تلاطم رفتن و نرفتن دست و پا می زدم.

مرا بردی رفیق. راهم دادی. هر چند هنوز نمی دانم خودم را خواستی یا برای تنها نبودن و خوشحال تر کردن آقای میم اجازه همراهی ام را صادر کرده ای که البته هر کدام باشد من خوشحالم.

مرا بردی رفیق . گذاشتی در طریق خانه پدری تا حریم امنت نفس بکشم؛ گذاشتی بنشینم وسط بین الحرمین و یک دل سیر نگاهت کنم؛ گذاشتی ببینمت. چشم هایم روشن.

زبانم هنوز هم که هنوز است بند آمده؛ هنوز نمی دانم این معجون شوق و عشق و عظمت و اعتقاد را چطور باید توصیف کنم اما فعلا آمدم که بگویم: ممنونم رفیق . از صمیم قلب ممنونم.


می‌دونی چیه رفیق؟

اگه کربلا نرم خیلی گرون تموم می‌شه برام. از درون یه چیزی ویران میشه تو وجودم.

ده ساله دارم خودم رو اینطور آروم می‌کنم که نمی‌رم چون خانواده م شرایطش رو ندارن، چون عرفان همراهی نمی‌کنه، چون تنهایی اجازه نمی‌دن برم، بذار ازدواج کردی می‌ری. هر چند می‌دیدم آدم هایی رو که با شرایط بدتر از من هم می‌رفتن! ولی خودم رو با این بهانه آروم می‌کردم دیگه

حالا که آقای میم هست، ما بلیط هامون رو گرفتیم و من به مدرسه و شاگردهامم گفتم ان شاء الله عازمم، رفتم از عطاری روغن سیاه دانه خریدم برای گرفتگی عضلات، سویق گرفتم برای انرژی، حالا که بچه ها نامه دادن تا برسونم میدونی اگه نشه چی می‌شه؟

دیگه بهم ثابت می‌شه که این ده سال هم از بی سعادتی من بوده که نرفتم، نه شرایط. در واقع راهم نمی‌دادن که برم. نمی‌دونم طاقت خورون این سیلی رو دارم یا نه ولی می‌دونم انقدر ضربه ش برای روحم سنگینه که ترجیح می‌دم برم کربلا و گیر بیفتم وسط اختلاف هاشون تا اینکه تا آخر عمر این صدا تو گوشم بپیچه که : تو انقدر خوب نیستی که راهت بدن!

 


بابای من خیلی مخالفن، کلا دنیامون خیلی جداست از هم، فعالیت هام، رشته م، علاقه مندی هام، چیزایی که میخونم، چیزایی که می‌بینم فرق داره با سلیقه بابا و خیلی وقت ها مورد نقد و طعنه قرار گرفتم!

امشب داشتم فکر می‌کردم که چقدر عجیب این پدری که انقدر با من مخالفن چرا سر ازدواجم انقدر روال و موافق و راضی برخورد کردن؟ 

خیلی چیزا بود توی این ازدواج که حتی وجود یه دونه ش از نگاهِ بابا میتونست یه جوابِ "نه" ی سفت و سخت باشه.

 

خلاصه اینکه می‌گن ازدواج خیلی خیلی دست خداست و اگه قرار باشه اتفاق بیفته خدا دل همه رو راضی میکنه رو راست میگن :)


یکی از چیزهایی که به تازگی درون خودم کشف کردم اینه که محبتی که به مادرهمسرم در دلم دارم خیلی خیلی وابسته به رابطه ایه که با همسرم دارم.

یعنی وقت هایی که خیلی خوب و خوش و خندانیم و محبت وجودم رو سرشار کرده مادر شوهرم رو هم خیییلی خیلی دوست دارم.

اما وقت هایی که از شوهرم دلخورم یا هر گونه ناراحتی ای پیش اومده که مل رو با هم سنگین رنگین کرده، رفتارم با مادر شوهرمم سرد میشه انگار! ناخودآگاه! 

این در حاایه که درباره پدر شوهرم اصلا چنین چیزی صدق نمیکنه. 

واقعا برام جالبه که بدونم چرا این اتفاق میفته؟ به خاطر شباهتشون به همه؟ به خاطر علاقهشونه؟ دوست دارم بدونم اگه مثلا از مادر شوهرم ناراحت بشم هم اینطور میشه که از شوهرم هم دلچرکین بشم یا نه؟ دلم میخواد بدونم برا همه این مدلیه یا من فقط؟

 

اینو نوشتم که اگه یه روز فهمیدم قضیه چیه بنویسم جزو تجربیاتم.


از کجا میفهمیم همسرمان پیش دوستانش است؟

این وقت ها چه کنیم؟

 

پاسخ سوال اول:

 

_ جواب پیام های شما را یا دیر می دهد ، وقتی هم میدهد چند کلام خشک و خالی و سرد و از سر باز کن برایتان می‌نویسد.

_ زنگ نمی‌زند.

_ وقتی زنگ می‌زنید بعد از سلام می‌گوید که با شما تماس خواهد گرفت ولی نخواهد گرفت.

_ اصلا شما که هستید؟ مزاحمی که از وقتی آمده ارتباط او با دوستانش را کم کرده.

او دلش نمیخواهد وقتی در بین دوستانش هست یک آدم متاهل باشد و حتی حرف زدن با شما پیش چشمان آنها برایش مثل مرگ سخت است. اما وقتی کنار تو است و آنها زنگ میزنند نه پیام هایشان بی جواب می‌ماند نه پاسخ تلفن هایشان به بعد موکول میشود.

 

 

پاسخ سوال دوم:

حالا که او اینطور می‌خواهد پس شما هم سعی کنید آن زمان اصلا وجود نداشته باشید. انگار نه انگار اسمی در صفحه دوم شناسنامه تان هست و اسمتان در صفحه ی دوم شناسنامه ای هست. :) شما هم بروید خوشِ خودتان را بگذرانید. حالا اینکه شما حالتان خوب نیست یا به او نیاز دارید یا اوضاعتان برای خوشگذرانی مناسب نیست یا دلتان برایش تنگ است و میخواهید با او صحبت کنید به او چه!؟  او که وقتی با دوستانش است با شما نسبتی ندارد:/ بگذارید چند ساعتی راحت باشد. والا! در ضمن بعد هم که برگشت خانه از دماغش در نیاورید. 

 

سخت است اما سعیتان را بکنید

و تواصوا بالصبر

والسلام علی من التبع الهدی ☺

 


اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.

گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگفت جای مامانم اینها خالی. یا اگر دلش میخواست بامامبزرگ اینها برویم سفر و بابا مخالف بود مامان انقدر افسرده و غمگین میشد که نگو. آنقدر که بابا میپرسید : سفر هم که آوردمت. چرا غمگینی؟ و مامان میگفت: بی مادرم اینها به من خوش نمیگذرد خب! چه کار کنم؟

حالا این مامان داشت به من توصیه میکرد اینطور نباشم. گفتم باشد و اینطور نبودم. نگفتم جای خانواده ام خالی ست. نگفتم دلتنگشان میشوم. نگفتم از اینکه بخاطر برادرم نمیتوانند بروند مسافرت چقدر ناراحتم. حتی جلوی همسرم با مادرم تلفنی حرف نزدم. تلفن ها و پیام هایم را هم کمتر کردم.

به جایش با اشک به امام رضا (ع) گفتم: سال های سال با جمعی به دیدار شما می آمدم که حالا اتیسم بال و پرشان را بسته. خودتان راه پیش شما آمدن را برایشان باز کنید.

نگاهم که افتاد به گنبد عموجان گفتم ده سال پیش با جمع دیگری آمده بودیم محضرتان که حالا دارند در اشتیاق دیدنتان می سوزند.

هر جا که رفتیم، زیارتی و سیاحتی ، با خانواده همسر و بی آنها؛ هم دلم تنگ میشد هم دلم میخواست خانواده ام هم این زیبایی ها را ببینند اما هیچ نگفتم. فقط توی دلم آه کشیدم چون مامان گفته بود مبادا بگویی!

حالا نمی دانم در چشم همسرم و خانواده اش شبیه آدم های بی عاطفه ی دلتنگ خانواده نشو هستم یا چه! اما شاید آقای میم مثل بابا نبود که دوست نداشته باشد دلتنگی همسرش برای خانواده اش را بشنود. حالا احتمالا اتفاقی که افتاده این است که هم خانواده خودم فکر میکنند چقدر نامردم و چقدر همیشه در سفر و خوشگذرانی ام و عین خیالم نیست که آنها حبس شده اند در این شهر؛ هم خانواده میم فکر میکنند چقدر این دختر برایش با خانواده یا بی خانواده بودن فرقی نمی کند. احتمالا زیاده روی کرده ام.

نه به آن شوری شور مامان، نه به این بی نمکی من .

 


سلام مامان!

امروز سر کلاس داشتم چند تا از نامه هایی که برای خواهرت هدی نوشته بودم را میخواندم، بچه ها صدایشان در آمده بود و مدافعان حقوق تو شده بودند که چرا برای تو نامه ننوشته ام و چرا بین بچه هایم تبعیض قائل میشوم!

گفتم برای زینب هم نوشته ام. گفتند حتما نوشته اید: مراقب خواهرت هدا باش! نکند صدایش را در بیاوری مگر نه میکشمت  :)))

جانِ مادر! راستش عذاب وجدان گرفتم‌. آمدم بنویسم هیچ هم اینطور نیست. خیلی هم دوستت دارم. فقط نمیدانم چرا نوشتن برای هدی یک مقدار راحت تر است. همین. تمام.


میم که می‌رود من تا مدتی منگ می‌شوم. خوابم می‌گیرد و بنظرم جهان جای بسیار کسل کننده ای است. امروز وقتی از ماشینش پیاده شدم و رفت پاهایم فقط مرا به سمت نمازخانه دانشگاه کشید. نماز را خواندم و خوابیدم. چشم که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها رفته اند سر کلاس. ساعت را نگاه کردم و دوباره خوابیدم. بعد بیدار شدم و خودم را رساندم به کلاس رانندگی. رانندگی برایم جذاب تر از دانشگاه بود. مربی ام هر چه میگفت از لاین کنار برو انگار به گوشم نمی‌رفت. گاز می‌دادم از همان وسط خیابان. برای اولین بار رفتیم دنده سه. گاز میدادم بلکه دنیا جای هیجان انگیزتری برای زندگی باشد. احساس میکنم سروتونین خونم یک دفعه از ۱۰۰ به صفر میرسد. نازک نارنجی می‌شوم. طاقت هرگونه بی مهری را از دست می‌دهم. انگار تا عادت کنم کسی که نازهایم برایش خیلی خریدار دارد دیگر نیست طول میکشد.

میم که می‌رود زندگی اسلوموشن میشود. دلم یک هیجان بزرگ می‌خواهد. حالا فکر می‌کنم شاید دلیل اینکه میم وقت خداحافظی می‌گوید بیا برویم گیم نت هم همین است که او هم از نظر فیزیولوژیک سروتونینش افت می‌کند.

میم رفته. بی حوصله ام. دلم میخواهد سوار سورتمه ی بزرگ شهربازی مشهد شوم. دلم میخواهد وسط یک کتاب هیجان انگیز غرق شوم. دلم میخواهد دوستانم باشند و دورم را بگیرند. هر چند می‌دانم هیچ کدام از اینها نمی‌تواند خلاء ناشی از رفتن میم را پر کند اما خب اینکه فردا قرار باشد به خاطر یک کلاس خسته کننده برومدانشگاه و کلاس رانندگی هم نداشته باشیم دیگر خیلی ظلم است. تها امیدم به تک کلاس مدرسه است.


امروز یکی از بچه ها ازم پرسید آدم باید از همسرش پول بگیره یا نه؟ گفتم : آره حتما!

گفت: تو چطوری پول میگیری؟ گفتم: من نمیدونم! من هم سختمه بگم ! هم وقتی خودش میگه بیا این پیشت باشه خیلیییی سختمه ازش بگیرم! نگیرمم ناراحت میشه. میگه زن و شوهر نباید با هم ازین حرفا داشته باشن!

 

من ازین حرفا ندارم اما یه احساسی درونم هست این احتیاج رو نمیپذیره. نمیدونم عزت نفسمه، غرورمه، استقلال طلبیمه، چیه دقیقا؟ولی به این فکر میکنم که قرار باشه یه روز دیگه کار نکنم و برای هر چیزی که بخوام بخرم باید چشمم به پولی باشه که یه نفر دیگه به کارتم بریزه دیوونه میشم!

واقعا دلم میخواد بدونم نظر اسلام چیه؟ آیا با استقلال مالی زن مشکلی داره؟ آیا زن رو محتاج مرد میخواد؟ راهکارش چیه برای اینکه زن ها احساس حقارت نکنن؟ همین که مرد پول خورد و خوراک و پوشاک زن رو تامین کنه و قانون بگه مرد داره نفقه زن رو میده قبوله یعنی؟

و اینکه من چرا از مامان بابام پول تو جیبی میگیرم همچین حسی ندارم ولی برای همسرم همچین حس موریانه طوری وجود داره؟ شاید از این نگاه نشئت میگیره که مامان بابای آدم وقتی بهش پول میدن هیچ توقعی ندارن، اما تو زندگی شویی انگار خیلی وقتا خیلی چیزا ممکنه توقع ایجاد کنن ناخودآگاه! مثلا زن در برابر کارای خونه توقع داشته باشه. مرد در برابر پولی که میاره یا ازین صحبت ها

 

کسی هست جواب سوال های ذهن در هم ریخته من رو بدونه؟

 

+ ما تو خواستگاری درباره یه مدل اقتصادی صحبت کردیم که زن احساس حقارت نکنه. اینکه اصلا کارت خرج های خونه دست زن باشه و اینکه یه حساب مستقل داشته باشه زن که مرد همیشه توش به اون میزانی که توافق میکنن و لازمه پول بریزه. اصلا هم دنبال این نباشه که زن چقدرش رو کجا خرج کرد. مثلا بیست و شیشمین روسریش رو خرید یا کادو تولد دوستش رو یا اصلا ذخیره ش کرد. مربوط به خودش باشه ولی مرد حواسش باشه اون حساب برای خانومشه و هیچ وقت نباید خالی خالی بشه.

بنظرم حرفای قشنگ و ایده آلی زدیم تو خواستگاری! ولی آیا امکان میپذیره؟ با نگفتن های من و فراموشی های میم فکر نکنم! :)

یه حسی بهم میگه از الان باید برای اون روزای مبادا توشه بیندوزم!


مادر همسر من ویژگی های مثبت زیاد دارن خداروشکر اما یکی نکات مثبتشون که اول از همه چشمم رو گرفت این بود که ایشون "مادرِ گوش دادنِ فعال در ایران" هستن! یعنی چی؟ یعنی انقدرررر خوب به حرفت گوش میدن و ابراز واکنش می‌کنن که دلت میخواد فقط حرف بزنی.

مثلا یه چیزی می‌گیم که یه مقدار تعجب آمیزه، خیلی با هیجان می‌پرسن: واقعاااا؟؟؟ الکی میگی؟؟؟ خداااییش؟؟؟ جدی؟؟؟ یعنی یه طور قشنگی ابراز تعجب در لحن و تن صدا و حالت صورتشون معلوم میشه که آدم خودش از حرفی که زده تعجب می‌کند!

یا یه چیزی می‌گیم یکم بار غم داره، انقدر قشنگ ابراز همدلی می‌کنن که نگو! تا حالا نشده صداشون کنم یا ببینم فرزندانشون صداشون میکنن و ایشون با کلمه ای غیر از "جانم؟" پاسخگو باشن!

تا به حال ندیدم سرسری جواب کسی رو بدن یا حواسشون به یه کار دیگه باشه وقتی دارن صحبت میکنن کامل سرشون رو از گوشی در میارن یا نگاهشون رو از تلوزیون قطع میکنن 

وای اگه ازشون طرز تهیه یه خوراکی رو بخوای! انقدر با جزئیات بهت می‌گن که حس می‌کنی تمام فوت و فن کار رو یاد گرفتی!

 

خلاصه اینکه "گوش دادن" و "جواب دادنشون" منو که دیوونه خودش کرده دیگه ببینید بچه هاشون چه کیفی می‌کنن با این ویژگی! از وقتی عروسشون شدم همش سعی میکنم منم تو شنیدن و جواب دادن انقدر فعال بشم‌. انقدر همه وجودم رو برای شنیدن کسی که اومده باهام صحبت کنه فعال کنم 

و خب اثرات خوبشم دارم می‌بینم کم کم! هم تو رابطه همسرانه، هم دوستانه، هم معلمانه :)


اصلا همه چی به کنار. اینکه تا یکم سر و صدا میشه اینترنت ها رو سریع قطع میکنن یعنی توانایی کنترل چیزی که خودشون وارد کشور کردن و توسعه ش دادن و ازش کلی پول در آوردن رو ندارن و این خیلی بدتر و خطرناک تر از گرونی بنزینه!

خدا به انقلابمون رحم کنه و در پناه خودش نگهش داره با این مسئولان عزیزش!


انقدر موضوع برای فکر کردن دارم که مغزم داره ترک بر می‌داره از شلوغیشون داد و بیداده تو سرم. مثل همیشه فقط منتظرم برسم خونه و شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتنشون و جمع و جور کنم ذهنم رو .

علی الحساب اینکه خدایا لطفا خیلی به من و زندگیم کمک کن! من بی تو هیچم! هیچ هیچ!


هر چقدر قبل از ازدواج باید مراقب باشیم که دل هامون دلبسته و عاشق و بیچاره ی کسی نشن، بعد از ازدواج چندیدن و چند برابر باید مراقب این قضیه باشیم.

قبول کنیم یا نه، بالاخره ما همون آدم هاییم. همون آدم هایی که کم کم از یکی خوششون میاد و یدفه میشه تمام فکر و ذکرشون ما همون هاییم و خدایی نکرده اگه زندگی مون ذره ای سرد شه یا بعد از چند سال دیگه جذابیت دوران عقد رو نداشته باشه و اتفاقات زندگی به سمت معمولی شدن بره برامون قلبمون میفته دنبال پر کردن این خلاء. دنبال تجربه کردن دوباره ی یه حس آتشین و خب این وقتی متاهل باشیم خیلی خطرناکه!

پس هم باید مراقب باشیم نذاریم زندگی برامون عادی بشه و سعی کنیم محبتمون تر و تازه بمونه، هم واقعا نگهبان قلبمون باشیم اگه دیدیم وقتی با یکی از همکارامون حرف میزنیم یه چیزی تو قلبمون ت میخوره، اگه دیدیم وقتی پیج یه نفر رو میبینیم دلمون میلرزه، اگه دیدیم یه اشتیاق عجیب برای حرف زدن با یکی داره در وجودمون به وجود میاد باید به خودمون نهیب بزنیم و سریع از اون و هر چیز یادآورش دور بشیم!

قبول کنیم یا نه ما ها آدمیم و آدم دلبسته میشه با این حرف که « من دیگه متاهلم . چه اشکالی داره با فلانی حرف بزنم؟ مگه چی میشه؟ محاله ممکنه من که متاهلم دل بسته ی یکی دیگه بشم» خودمون رو گول نزنیم!

فرقی هم نداره مرد باشیم یا زن! اتفاقا زن های ما چون اونطور که باید از همسرانشون محبت نمیبینن و وجودشون سر تا پا نیاز به محبته ، طبیعیه که وقتی کسی رو میبینن که خیلی گرم و مهربون و با محبته دل ببندن بهش. ولی خب به خاطر طرد شدید عرفی و شرعی خییییلی خیییلی کم بروزش میدن ولی مردها احتمال بروزشون و حتی اقدام کردن در جهت رسیدن به عشق جدیدشون بیشتره.

و من چقدر دلم میلرزه و میسوزه و نگران میشه وقتی میبینم اون دختر متاهل رو که از دایرکت های پیاپی همکلاسی مجردش صحبت میکنه!


خدا اگه بخواد آدما رو از هر گوشه جهان و در هر قید و بندی که باشن بر می‌داره و بهم می‌رسونه. چرا مثال بزنم از ملیکاخاتون و امام حسن (ع) که بگیم این بخاطر شرایط ویژه شونه  ؟ مگه یلدا و آووکادو ی بلاگ قصه شون کم عجیبه؟

ولی کاش خدایی که آدما رو انقدر عجیب بهم وصل میکنه، همینجوری هم کنار هم نگهشون داره. ما آدما خیلی کار خراب کنیم‌. انقدر که بعد چندتا سختی همه معجزه های جلوی چشممون رو انکار کنیم و با خودمون بگیم : "ما آدمِ هم نبودیم، این اشتباهی بود که از ما سر زد." ما آدما خیلی خلیم. تو رهامون نکن آهای خدا.


درسته نزدیک ترین مرگ به من مرگ بابابزرگم بود اما تکان دهنده ترین مرگ تا اینجای زندگی برام رفتن حسین علیمرادی بود، من دوست دارم بهش بگم شهید حسین علیمرادی از دیروز انگار طوری سیلی خورده تو گوشمون که نمیفهمیم چی داره میگذره!


اینکه از شنبه تا چهارشنبه سرم مثل کنار ضریح امام رضا (ع) شلوغه و پنجشنبه و جمعه هم شوهرم میاد و بازم سرم شلوغه احتمالا تدبیریه که خدا اندیشیده برای این روزهام. مگر نه حالم طوریه که هر لحظه تنها باشم غصه از بند بند وجودم می‌زنه بالا و ممکنه چشم هام اشکی بشه.

خیلی کم طاقت شدم، زود خسته میشم، زود بهم میریزم، انقدر نازک نارنجی شدم که نمیرم طرف بابام که مبادا یه چیزی بهم بگه که ذره ای طعنه توش باشه که من بهم بر بخوره و گریه کنم، مامانم وقتی از برنامه هامون برای زندگی آینده میپرسه، از خونه، از تاریخ رفتن، از هر چی، گریه م میگیره و میگم مامان تو رو خدا نپرس.

خیلی عجیب شدم . نه؟ عمیقا کلافه م. این وضعیت بلاتکلیفی که دارم اذیتم میکنه. انگار تحمل کردن دوری ها توی این نه ماه تو دلم جمع شده باشه، مثل یه جنین بزرگ شده باشه و حالا وقت زایمانش باشه همه تحمل هام، همه سختیایی که کشیدم، همه حرفایی که شنیدم، درد همه روزایی که دلم میخواست باشه و نبود، همه ی همه ی همه ش، داره با هم جلوی چشمم مجسم میشه. 

به خودم وعده ی زمستون داده بودم. می‌گفتم میرم دیگه تموم میشه طاقت بیار امتحانا که تموم شه میریم زیر یه سقف حالا دارم فکر میکنم به اینکه یعنی من سفره هفت سینم رو تو خونه خودم میندارم؟ اصلا هفت سین هیچی. سفره افطاریم رو تو خونه خودمون میچینیم؟ یا دوباره شبیه ماه رمضون امسال دیدارهامون باید کمتر از بیست و چهار ساعت بشه و اذان ظهر نشده برگرده؟ 

به اینا که فکر میکنم به کش اومدن این وضعیت به اینکه بازم باید صبر کنم به اینکه دلتنگی نمیخواد دست از سرم برداره، به اینکه نه دیگه بابا بعد از ازدواج تو خونه قربون صدقه م میره، انگار یه دیوار کشیدن بینمون، نه میم هست کنارم، ازین تنهایی، از اینکه متاهلم ولی نیستم، ازینکه آویزون موندم، از اینکه زندگیم چند تیکه شده از همه چی عمیقا خسته و بدحالم.

فکر کنم خدا سرمو شلوغ کرده که نتونم به این چیزا فکر کنم مگر نه پیرتر از چیزی میشم که تو این چند روز شدم. 

نوشتم که یادم بمونه. شاید چند ماه که تو خونه زندگی خودم بودم دلم برا خونه بابا و راحتی هاش تنگ شه. ولی الان فقط میدونم که دیگه خیلی خسته م. خیلی. خداجونم پس کی تموم میشه این اوضاع نا به سامون؟


از دیشب که تصمیم گرفتم یه سری از منابع ارشد رو بگیرم و امتحانی بخونم امسال همش نگاهم به گوشیمه که ببینم حقوقم رو کی میریزن ؟ یه حس چشم انتظاری عجیبیه.

بعد هی با خودم فکر میکنم واقعا آدم‌هایی که همش چشمشون به پیامک ریخته شدن یارانه یا حقوف ناچیزشونه چی میکشن؟ چی میکشن وقتی دحل و خرج با هم نمیخونه؟ چی میکشن وقتی بچه هاشون باید تو بحران شدید اقتصادی زندگی کنن؟ که هر بار میرن بیرون باید یجوری حواس بچه هاشون رو پرت کنن که نگاهشون به خوراکی ها و لباسا و اسباب بازی های رنگارنگ گرون نیفته؟ چطور باید جهاز بدن؟

حالا من تا آخر عمرمم نتونم منبع ارشد بگیرم هیچی نمیشه !! اصن میتونم از خانواده م بگیرم ولی دلم نمیخواد.‌. یعنی مسئله مرگ و زندگی نیست اصلا

ولی اونا که این پول های اندک براشون مسئله سیر کردن شکم یه خانواده ست، مسئله اجاره خونه عقب افتاده ست چی میکشن اینا؟

 

خدایا کمکمون کن بگذریم ازین بحران. :(


کاش بدون اینکه مامان باباهامون بفهمن، ارزون‌ترین و نزدیک ترین پرواز تهران به مشهد رو بگیره ، یه صبح تا شب بذارتم جلو پنجره فولاد رو به امام بگه : این خانومِ ما دلش گرفته، شاید شما فقط بتونی خوبش کنی.

بعد ما رو تنها بذاره با هم شب بیاد دنبالم که برگردیم تهران ببینه حالم خوبه.


محبتای ما آدما اینجوریه که حجم عظیم محبتی که تو قلبمونه یدفه با دیدن یه کاری، یا فهمیدن یه موضوعی ممکنه همه ی همه‌ش تبدیل بشه به تنفر،

حتی ممکنه حجم تنفره بیشتر از محبت قبلیه باشه یعنی "حسنات" می‌شن "سیئات"

چقدر خدا عجیب غریبه که "سیئات" رو به "حسنات" تبدیل می‌کنه 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

پایگاه اطلاع رسانی مناقصات و مزایدات کشور پارس نماد داده ها Looking for the lost promised time شرکت صنایع نساجی فرش کاشان یکی مثل تو دانلود فیلم,سريال آرش دانلود فلسفه زندگی سایت اینترنتی اهله بهترین هدیه